یه داستان آموزنده درباره تکبر
خییییییییییلی قشنگه
خیلی خلاصش کردم
حتما بخونین
یه بافنده ای وزیر شد
بعد از وزیر شدنش هر روز صبح اول وقت میرفت همون جایی که قبلا بافندگی میکرد و یکی دو ساعت اونجا میموند بعد میومد به وزارتش میرسید
این قضیه رو به امیر گفتن
یه روز صبح زود امیر بلند شد وزیر رو تعقیب کرد ببینه چیکار میکنه
دید رفت محل کار سابقش و به دستگاه بافندگیش نگاه میکرد و به فکر فرو میرفت
امیر رفت پیشش گفت داری چیکار میکنی ؟
گفت : درسته که من وزیر شدم اما هیچ وقت اصالتمو فراموش نمیکنم
امیر انگشترشو در آورد و گفت تا الان وزیر بودی حالا امیری !
اسرار التوحید با بسیاری دخل و تصرف !