شبی در رویاهایم احساس کردم که با خداوند گفتگو میکنم.از خدا پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می کند؟پاسخ داد:کودکی شان،اینکه از کودکی خود خسته می شوند و برای بزرگ شدن عجله دارند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک باشند.
اینکه انسانها سلامتی خود را فدا می کنند، تا پول بدست آورند و بعد تمام پول هایشان را خرج می کنند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.
اینکه مردم به قدری نگران آینده هستند که حال را فراموش می کنند ،در حالی که نه حال دارند نه آینده.
اینکه طوری زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و وقتی زمان مرگشان فرا می رسد،چنان ضجه می زنند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
برای مدتی سکوت کردم...
و من دوباره پرسیدم:خدایا،بندگان تو در این دنیا چه چیزی را باید بیاموزند؟و خداوند پاسخ داد : بیاموزند که شکستن دل کسی چند لحظه بیشتر طول نمی کشد،ولی برای التیام دل شکسته به سالها وقت نیاز است.
بیاموزند که هرگز نمی توانند کسی را وادار کنند تا عاشقشان باشد.
بیاموزند که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنند،زیرا هرکس به تنهایی و بخاطر شایستگی هایش در نزد ما مورد قضاوت و داوری قرار خواهد گرفت.
بیاموزند توانگر کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها قانع است.......